شعر عاشقانه احساسی
آه!...آه! امّا
او چرا این را نمی داند، که در اینجا
من دلم تنگ ست . یک ذرّه ست؟
شاتقی هم آدمست ، ای داد برمن ، داد !
ای فغان! فریاد !
من نمی دانم چرا طاووس من این را نمی داند ؟
که من بیچاره هم در سینه دل دارم .
که دل من هم دل ست آخر؟
سنگ و آهن نیست .
او چرا این قدر از من غافل ست آخر ؟
آه ،آه ، ای کاش
گاهگاهی بچّه ها را نیز می آورد .
کاشکی .... اما .... رهاکن هیچ"
و رها می کرد .
او رها می کرد حرفش را
حرفِ بیدادی که از آن بود دایم داد و فریادش .
و نمی بُرد و نمی شُد بُرد از یادش .
مهدی اخوان ثالث